توی هتل با مستر لی وسط بندرعباس بودیم. آخر شب بود و هوای شرجی بیرون آدم رو کلافه میکرد. خودشون میگن این موقع سال هوا خیلی خوبه تازه. من که میگم جهنمه. تو رستوران مستر لی بهم گفت زن بگیر. گفتم پیداش نکردم. گفت میدونی مشکلت چیه؟ گفتم بهبه! این همه سال من نوشتم و گشتم و گشتم حالا یه چینی میخواد مشکل من رو حل کنه. گفتم بگو ببینم چیه؟ قاشق رو گذاشتم تو بشقاب و دستام رو گره کردم که بعد حرفش دهنش رو با فلسفه بافیهام صاف کنم. دستش رو برد بالا کنار شقیقهاش و گفت تو همهاش با کلهات فکر میکنی. بعد دستش رو آورد پایین و گذاشت روی سینهاش و گفت: دنبال دلت برو. هیچی نگفتم. یه خنده کجکی کردم و بهش گفتم: آی دیدنت اکسپکت دت کامینگ. دربارهاش فکر میکنم. رفتم و دراز کشیدم رو تخت و صبح که بیدار شدم هنوز تو کلهام بود حرفش. نشستم و به سال پیش همین موقع فکر کردم. به اولین مأموریتی که رفتم. رشت. به شبی که نتونستم درست بخوابم. حالا تبدیل به چی شده بودم؟ نه قدم بلندتر شده بود، نه دور بازوهام بیشتر شده بود. پس من چه تغییری کرده بودم که بعد یک سال میتونستم همچین اتفاق بزرگی رو که سال پیش حتی نمیتونستم بهش فکر کنم انجام بدم؟ هیچی. من از ترس عبور کرده بودم. از ترسی که سال پیش با تمام قوا داشت من رو به کنج اتاقم هل میداد و میخواست اجازه نده رشد کنم. ترسی که اطراف من رو با هزاران تردید که دیوارهاش از دیوار بزرگ چین هم بلندتر و طولانیتر بودن پوشونده بود. ترسی که حتی اجازه نمیداد به چیزی فکر کنم. و من از بین تنها انتخابایی که داشتم دومین راه رو انتخاب کرده بودم. که تا سرحد مرگ دووم بیارم و جا نزنم.
یه فصل رو که تموم میکنی یکی دیگه شروع میشه. یه سال رو که تموم میکنی یکی دیگه از راه میرسه. سال پیش همچین روزی فکر نمیکردم حتی تو خواب بتونم همچین کاری کنم. شوق داشتم که بتونم اما جرأت نه. امروز میبینم تو زندگی بهترین کار اینه که بری سراغ بزرگترین ترسهات. فقط آدمای ترسو هستن که فکر میکنن به اندازه کافی خوب نیستن. به اندازه کافی بزرگ نیستن. به اندازه کافی بلد نیستن. فقط ترسوها به خاطر ترسشون برمیگردن تو کنج اتاقشون. تو این یه سال از 14 مهر سال پیش که اولین عکس رو گرفتم تا امروز فهمیدم آدم بزرگها اون بیرون هستن، زخم میخورن، روی زمین تو گل و شل فرو میرن، تحقیر میشن، باهاشون مثل بردهها رفتار میشه، سیلی میخورن و روی زانوهاشون میافتن. اما دوباره بلند میشن، دوباره و دوباره بلند میشن و هرچقدر که لازم باشه ادامه میدن تا به چیزی که میخوان برسن. این اون هزینهایه که باید برای گذشتن از ترسهامون بدیم. که بفهمیم همه چیز اونوره ترسه و بتونیم با آدمای اونور ترس بگیم و بخندیم و زندگی کنیم. مگرنه همون ترسوهایی میمونیم که از کنج اتاق برای رویاهای بچهگانهمون خیالبافی میکنیم. یه روزی یه سرباز ساده توی پادگان توی چشمام نگاه کرد و گفت لافکادیو همه چیز اونوره ترسه. من اون موقع نفهمیدم اون سرباز با اون حرفش چه کاری برام کرد. چه چیزی رو وسط یه روز پاییزی بهم هدیه داد. ولی امروز میفهمم. امروز میفهمم که همه چیز اونوره ترسهامونه.
میدونین لذتبخشترین کار چیه؟ اینکه فردا صبح که از خواب بیدار میشیم بگردیم و بزرگترین ترسمون رو انتخاب کنیم. لباس بپوشیم، موهامون رو شونه کنیم و فارغ از اینکه چقدر میترسیم، چقدر ته دلمون خالیه، چند شب ممکنه خوابمون نبره، فارغ از اینکه ممکنه تا سر حد جنون تمسخرمون کنن و بهمون بخندن و تحقیر بشیم برای گذشتن ازشون بند کفشامون رو محکم کنیم و فقط به نور انتهای تونل نگاه کنیم. به اون نوری که ته دلمون ما رو امیدوار نگه میداره.
+ باز باید بگم مخلص همه شماها که میاین پیام میذارین و میگین که چرا نیستی. مخصوصا بهنام(غمی) که این بار اومده و دایناسور بودن ما رو تو چش و چالمون فرو کرده و اون متن قدیمی رو به رخمون کشیده که شاید به تریج قبامون بربخوره و بیایم. غمی جان هستیم و ارادت داریم. دیر به دیر اومدنمون رو بذار پای شلوغی این روزها. دلم برای همه بلاگرهای اینجا تنگ شده. حقیقت اینه من تو زندگی هیچ وقت دوستای زیادی نداشتم. نه مثل فرندز نه مثل باقی سریالها. دوست "ساختن" خیلی کار سختیه. ولی تو وبلاگ دوستای زیادی داشتم و هنوز دارم و شاید تا آخر عمر یکی از بهترین تجربه های من همین دنیای شیرین وبلاگنویسی باشه.
+ مامان هنوز آش پاییزیاش را نپخته. دلم از همین الان آشوب است.
تو شرکت ما شما میتونی هرچقدر که دلت بخواد انتقاد کنی و پیشنهاد بدی. یعنی طوریه که آزادی کامل داری که حرفات رو بنویسی و بندازی تو صندوق انتقادات و پیشهادات که زیر هر میزی گذاشتن. فکر میکنم این کاریه که اکثر جاها تو این مملکت با پیشنهادات و انتقادات انجام میدن. روزگاری بر من گذشت تو همین چندوقت که نبودم. دومین سفر لبوفسکی وارم رو تو تعطیلات عید فطر رفتم به بهشت ایران. جای همگیتون خالی بود. برای بار سوم هم تو این هفته رفتم تبریز. خیلی اتفاقات افتاد و یکیش این بود که به خاطر پیشرفتهای روز افزون همین سیستم بیان که از عید نتونستم تو سفر با گوشیم پست بذارم و این همه مدت سرشلوغی هم باز نتونستم به هیچ عنوان این پلتفرم بسیار پیشرفتهشون رو تو گوشی استفاده کنم و چیزی بنویسم به صورت خودکار از فرآیند وبلاگنویسی ذره ذره دور شدم و ناگهان چشم باز کردم و دیدم مسئولیت حوزه تبلیغات شرکت هم افتاده رو دوشم. طوری که صفحه اینستاگرام باید براش میساختم و کلی هم پست و قالب و سر و شکل و عکس برای پستها و کپشن و فالو و فالوبک و دایرکت و موچوال و بلاک و خلاصه یه وعضی که با سفرهای مختلف هم همه گفتن کو اینستات و اینها و بالاخره من اینستا ساختم! الان یه چند روزی هست که اونجا چندتا عکس گذاشتم و هی نگاه میکنم میبینم چند ساعت میگذره یه قلب قرمز اون گوشه میاد. یعنی یکی همینطوری اسکرول کرده گوشیش رو و ته زحمتش این بوده که یه انگشت بزنه به گوشی. خونده نخونده. نه میتونی مچش رو بگیری نه میتونی بگی هی مشتی همینطوری الکی الکی هم نبودا. پدر صاب بچه دراومد تا این شکلی شد. خلاصه اومدم دیدم برای خودتون چالش درخواست از بیان راه انداختید خواستم بهتون راهنمایی کنم درخواستتون به کجا منتهی میشه. همونطور که درخواست من برای تغییر ایمیل رفت اونجا. ایرانه دیگه. یه نفر میتونه بشینه و بگه حتی جوابی هم نمیدیم به این درخواستتون. حالا 80 میلیون هم این طرف وایسین و بگین بابا کمرمون یه خوردهای درد گرفته زیر این فشارها اگه میشه جواب بدین. نه. همون یه نفر مصلحت همه شما رو بهتر میفهمه. خلاصه که اگه اینجا نیستم به خاطر اینه که بیان مصلحت ندونسته من بتونم با گوشی تو وبلاگم چیزی بنویسم. منم خیلی وقته که شبا که میرسم خونه بیهوش میشم. تو راه و اینور اونور هم تنها راه ارتباطم همین گوشیه. دمشون هم گرم. اگه یه وقتی دل کندن آسان نبود الان آسان و سهل و راحت شده. چطور از تلگرام دلمون رو کندن. چطور از کوچه پس کوچههای صورتی و حوشگل وایبر کشوندنمون بیرون. الان هم از بیان دارن راحتمون میکنن. همونطور که از بلاگفا خلاصمون کندن. شاد باشید و برید اینور اونور این مملکت رو ببینید که تا چند صباح دیگه که کامل نابود شد حداقل یادتون باشه برای نوههاتون تعریف کنید.
+ یه سری کامنتها شده مثل اینکه من بخوام نوهام رو بغل کنم و بهش بگم بابایی دل منم برات تنگ شده بودجدا انقدر ماها فسیل شدیم؟
صبح ساعت 7 رسیدم پایانه تبریز. اتوبوسهای بناب رو سوار شدم و رفتم شهرک صنعتی بناب. دو تا دختر دانشجوی تبریزی کنارم نشسته بودن تو اتوبوس و یکیشون هی مدام داشت با لپتاپش یه کارهای طراحی انجام میداد. رشتهشون باید معماری بوده باشه. خواستم بهش بگم سرت گیج نمیره تو اتوبوس با لپتاپ کار میکنی؟ نگفتم. غروب ساعت 5 از شهرک آژانس گرفتم برای میدون معلم بناب. از اونجا گفتن ماشین گذری برای تهران گیر میاد. حراست شرکته بهم گفت مگه با اتوبوس میرین؟ یه نگاهی با حالت یاس توأم با پررویی بهش کردم و گفتم آره بابا. آژانسیه پیادهام کرد و گفت اون سوپر مارکته بلیط اتوبوس داره! تعجب کردم که داره شوخی میکنه یا جدی میگه! داشتم با دکتر پشت تلفن حرف میزدم با سر بهش گفتم اوکی و پیاده شدم. دکتر آخر صحبتش گفت اگه شد با قطار بیا. رفتم تو مغازه و گفتم داداش شما بلیط اتوبوس تهران داری؟ گفت بذار زنگ بزنم! زنگ زد گفت الان اتوبوس نمیاد. 2 ساعت دیگه. گفتم دو ساعت؟ گفت آره. گفتم بناب ایستگاه قطار داره؟ گفت نه. ولی مراغه داره. علی بابا رو باز کردم زدم مراغه تهران 4 خرداد. زد باید ساعت 6 برسی. ساعت 5 و ربع بود. گفتم چطور برم مراغه که دیدم یه اتوبوسه اومد پشت چراغ جلوی مغازه و با کاغذ بزرگ روش زده بود مراغه. دوئیدم و برای راننده دست ت دادم. باز کرد در رو و سوار شدم. گفتم میری مراغه. گفت آره. از بغل دستی پرسیدم از ایستگاه راه آهن مراغه رد میشه؟ گفت نه. میره پایانه. گفتم از اونجا چطور برم ایستگاه راه آهن گفت تاکسی داره. پیاده که شدیم گفت راستی اسنپ هم میتونی بگیری. اسنپ زدم هیشکی جواب نداد. به تاکسیه گفتم بری راه آهن چقدر؟ گفت 6 تومن. گفتم بشین بریم. یه ربع به شیش رسیدم ایستگاه. به خانم تو باجه گفتم من بلیط رو پرینت نگرفتما. با لهجه ترکی گفت اشکال نداره. سوار شدیم. انقدر مناظر اطراف قشنگ بود که نمیتونستم چشم ببندم. فقط دنبال یکی بودم که بهش نشون بدم و بگم ببین اینجا رو مثل نقاشی نیست؟ هست دیگه لامصب بیا بپریم بیرون. چند ایستگاه تو کوپه تنها بودم تا ساعت 9 شب. شام رو که خوردم طرف اومد گفت این ایستگاه پر میشه! گفتم اتفاقا دلم گرفته بذار چند نفر بیان حرف بزنیم. اول یه پسره 12 13 ساله در رو باز کرد. گفت سلام. خندیدم و گفتم سلام چطوری؟ گفت مرسی. گفتم چند نفرین؟ گفت من و مامانم. دو نفر. گفتم خوبه. بیا تو. سریع اومد تو و از نردبون رفت بالا و تخت بالا رو باز کرد و دراز کشید و گوشیش رو زد به شارژ و رفت تو عالم خودش. مامانش اومد تو سلام داد و نشست. بعد یه حاج خانم دیگه اومد. پسرش فکر کنم همراهش بود که نیومد داخل و همون جلوی در موند. آخرین نفر یه پسر حدودا 20 ساله بود. نشست روبروی من و رفت تو لاک خودش. معلوم بود از اون بچههای محلههای پایین باید باشه. باید با یکی حرف میزدم مگرنه دیوونه میشدم. گفتم حلقه تو دستت جدیه یا شوخی؟ گفت نه نومزد دارم. ایستگاه میانه که نگه داشت. رفتیم پایین. یکی کنار فنسها وایساده بود. وایسادم کنارش مشغول نگاه کردن سیگار کشیدنش شدم. گفت داداش میخوای؟ گفتم چرا که نه. سیگار رو گرفتم. سعیدم گرفت. روشن کردم. نه سرفهای نه چیزی. انگار سالها سیگاری بودم و خبر نداشتم. یه کام حبس. دو کام حبس. سه کام حبس.خندهام گرفته بود. اگه میگفتم باورشون نمیشد سیگاری نیستم و اونطوری سیگار میکشم. رفتیم بالا و با سعید تو راهرو مشغول صحبت. من حرف نمیزدم. خاطراتش برای رفقای زندانیش بود. ی، قاچاق، تریاک، دعوا سر ناموس و گردو ی از باغ و کتک خوردن از صاحب باغ و کانون و قانون و. نمیفهمیدم چرا دارم با همچین کسی حرف میزنم. نمیفهمیدم چرا یکی باید با اینکه چند نفر تو محل ازش حساب میبرن به خودش افتخار کنه. چرا یکی باید وقتی 150 کیلو تریاک همراهش باشه و بگیرنش فکر کنه خیلی خفنه! ولی خب سعید دنیاش این چیزا بود. گفتم رفیقت رفت خوابید؟ گفت آره؟ گفتم نسخ سیگار شدم. گفت این ایستگاهها نمیشه خرید. ایستگاه بعدی رفیق سیگاریمون از کوپه اومد بیرون. ساعت 12 اینطورا بود. با دست بهش اشاره کردم. اومد سمتمون. گفتم داداش سیگارت رو بده برو با خودت کار نداریم. خندید و پاکتش رو آورد بیرون و گرفت سمتمون و گفت بزن داداش قابل نداره. یه نخ برداشتم و به قول جلال گیراندیم و از محله آق تپه که گویا محله هردویشان بود گفتند و از همه قانونهای جنگلی که آنجا حاکم است. رو به پنجره وایساده بودم و با سر تایید میکردم و دود لعنتی رو از پنجره قطار با صدای چرخها بیرون میدادم. سیگار اول که تمام شد رفیقمون قصد خواب کرد. یه نخ دیگه ازش گرفتیم و راهیش کردیم. جالب اینجا بود وقتی سیگار دستم بود حس میکردم هیچ فرقی با سعید و بقیه ندارم. میتونم همون اندازه که صبح پشت در اتاق مدیرعامل با نزاکت و احترام درخواست ملاقات میکردم همونقدر لاشی و بیچاک و درز دهنم رو باز کنم و هر فحش و لیچاری رو بار آدمهای خاطرات سعید کنم که به نظرم میاومد لایقش باشن. یکی از بچههای سالن پایین ما رو که دید اومد و سیگاری روشن کرد و بهمون ملحق شد. سیگار آدمها رو به هم نزدیک میکنه. سیگاریها محفل خودشون رو دارند. مثل آتیش تو زمان عصر حجر میمونه. آدمها به دنبال نورش میرن. پسره هم کلی لاف زد و کلی خاطرات این و اون رو تعریف کرد. از لاتهایی که هرکدام یک محله رو حریف بودن و آخر سر هم یک قاضی سرشان را برده بالای دار. ساعت داشت 2 میشد که رفتیم یک ساعتی بخوابیم. به تهران که رسیدیم بیرون ایستگاه به سعید گفتم شاید در یک دنیای دیگه ما دوستهای خوبی میشدیم. برگشت و گفت داداش دنبال عنش میگردیا. بشین برو. سوار اسنپ شدم سرم رو تکیه دادم و تا جلوی خونه با راننده حرف نزدم.
آقابزرگ میگه غم موندنی نیست. بهش فکر نکنید. بگذرید. ما میخندیم و میگیم آقاجون عمرش رو کرده. فهمش قد نمیده که این روزگار چطوریاس. چطوری با دایرکت جواب ندادناش یا سین کردن و بیاعتناییاش یا عکس پروفایل عوض کردناش روح و روان آدم رو غم برمیداره. آقاجون میشینه کنار بخاری و میگه کتاب بخونید. بعد اشاره میکنه به کتابای کتابخونه و بلند میگه از اون کوچیکه شروع کنید. همه ما نوهها میدونیم آقاجون آایمر داره. برای احترام باهاش میخندیم و هر کدوم میخزیم یه گوشه تاریک خونه تا تو دنیای گوشیای خودمون با آدمایی که حتی اسممون رو بلد نیستن رویا بسازیم.
***
این روزا که حافظهام مثل ماهی قرمزا شده و هیچ چیزی رو نمیتونم به یاد بسپرم تنها چیزی که دلداریم میده اینه که بیام این صفحه رو باز کنم و به خودم بگم هر اتفاقی هم بیفته اینها، تک تک اینایی که اینجا رو خوندن منو تو حافظههاشون نگه میدارن. من یه بخشی از این آدما شدم و این آدما یه بخشی از من. شاید یه روز که یه پیرمرد آایمری شدم که نوههام حرفام رو گوش ندادن یکی از همینها که شیطونتر و بازیگوشتر بوده بیاد و یه گوشه گیرم بیاره و بگه این بودا! همین پیرمرده حوصله همهمون رو با کلمههاش سر برده بود. بعد بخنده که دلبرت کو؟ هان؟ ما که چیزی نمیبینیم؟ من زل بزنم به قاب عکس رو میز و به خاطر مارشمالوهایی که همراهش آورده بهش لبخند بزنم و بگم پاییز که میشه ما بیاختیار میریم اتاق جمشید. پاییز یه هو میآد. توو یه روز. مثل بهار و بقیه. ولی اصلش اینه که پاییز موندنی نیست. برگ ریزونای پاییز و شبای دراز زمستون رو باید با دوست داشتن و دوست داشته شدن سر کنیم تا باز بهار برسه. بهار که برسه همه چیز درست میشه. همه چیز میره سر جای خودش. آدمای پاییز و زمستون رو باید حفظ کرد. آدمای پاییز و زمستون برای روزای بهاری لازمن. که باهاشون بزنید بیرون و پیادهرویهای طولانی بکنید و بگید و بخندید. مثل دلبر که تا بهار میرسه لباس خوشگلاش رو میپوشه و دامن کوتاه تن میکنه و بلند بلند میخونه من باهارم تو زمین.
شب اول
تبریز چندتا رستوران معروف داره. خوب بودنش رو باید امتحان کنید. ولی خب حداقل به اسم اینها شناخته شدهتر هستند. تصمیم گرفتم برم رستوران جلالی و شام بخورم. فکر کنم چندتا شعبه تو تبریز داره. من رفتم اونی که پشت پارک توانیره. وارد که شدم خورد تو ذوقم. حتی یه نفر هم تو سالن نبود. یه قانون ساده وجود داره که میگه رستوران خوب رستورانیه که میز خالی نداشته باشه! من بودم و یه سالن بزرگ و تنهایی هتل تکرار شد. یه پسر جوون اون انتهای سالن پیداش شد. بلند گفتم خیلی سرتون باید شلوغ باشه! خندید. تا منو رو باز کردم که غذاها رو ببینم چندتا خانم و یه دختر بچه وارد شدن. نفس عمیقی کشیدم. رفتم سوپ و سالاد برداشتم و برگشتم که یه دفعه دیدم چهل پنجاه نفر همینطور اومدن داخل! اول فکر کردم دوربین مخفی باید باشه! بعد آخر ماجرا دیدم یه عروس داماد اومدن. فکر کنم شام عقدشون رو تو جلالی میخواستن بدن. رستوران تقریبا پر شد. آقایون سر میزها به ترکی گپ میزدن و خانمها دنبال جای راحت برای عروس دوماد بودن و یکی دوربین دستش بود و میچرخید. به تو فکر کردم. صداها کم کم محو شد. بلند شدم که خانم میز بغلی گفت چندتا عکس از ما میگیرین. رفتم و به نیکا گفتم عمو رو نگاه کن و هفت هشت ده تا عکس گرفتم ازشون. بیرون که زدم ماشین پلاک ارس عروس و داماد جلوی رستوران بود. اسنپی از اونور خیابون داد زد شما اسنپ خواسته بودین؟ سرم رو ت دادم و تو بارون نمنم سوار شدم. پیرمرد آروم و شمرده از قیمت خونه و آپارتمان و همه چیز گلایه میکرد. گوش کردم تا پیچید جلوی ورودی هتل. سوار آسانسور هتل که شدم تا وقتی چراغ اتاق رو خاموش کنم به عروس و داماد تو جلالی فکر کردم.
شب دوم
سه شنبه ساعت 9 شب بود که هر چی به پیمان و امین و مهرداد زنگ زدم و حرف زدم چیزی از تنهایی تو هتل کم نشد. اسنپ گرفتم برای شاه گلی. رفتم و قدم زدم و قدم زدم و قدم زدم و آدمها رو تماشا کردم. یکی از لذت بخشترین کارهای زندگیم بوده این کار. نشستن یه گوشه و فکر کردن به قصه آدمهایی که که از جلوت عبور میکنن و گوش دادن به حرفهایی که میگن و تلاش برای داستان ساختن براشون. حرف زدن با غریبهها توی خیابون و مغازه و تاکسی و دوست شدن با راننده اسنپی که معلم جغرافیاست و برای جهیزیه دو تا دختراش شبها به بهونه دور دور میزنه بیرون خونه و کار میکنه. دفعه قبلی که اومدم تبریز نشد کوفته تبریزی بخورم. اینبار تو شاه گلی کوفته تبریزی سفارش دادم. میز جلوم یه دختر و پسر جوون نشسته بودن. میز کلی با ذوق و سلیقه تزئین شده بود. برای تولد پسره. ازشون پرسیدم که تولد کیه و تبریک گفتم و اجازه گرفتم از میزشون عکس بگیرم. بعدش خواستم به تو فکر کنم. به تولدت. چیزی به ذهنم نرسید. کوفته مزه آبگوشت گرفته بود. بلند شدم و زدم بیرون و تو بارون نم نم بهاری تبریز خودم رو رسوندم به بیرون شاهگلی و منتظر اسنپ موندم. اسنپی بیحوصله و بدعنق بود و منم ساکت. تا هتل نه اون حرف زد نه من. جلوی هتل پیاده شدم و شببخیر گفتم. سری ت داد و رفت. سوار آسانسور هتل که شدم تا وقتی چراغ اتاق رو خاموش کنم به دختر و پسر تو رستوران شاهگلی فکر کردم.
+ هنوز نمایشگاه کتاب نرفتم. پیر شدم یا خسته یا دده؟ شایدم دلبرزده.
اولین مأموریتی که تنهایی رفتم رشت بود. دروغ چرا ترسیده بودم. انقدر استرس داشتم که شبش خوابم نمیبرد. آخر سر وسط خواب و بیداری به خودم گفتم میرم اگه دیدم بهم محل ندادن و تحویلم نگرفتن و اصن دیگه تو بدترین حالت نذاشتن برم داخل یه شرکت برمیگردم و استعفا میدم. اینطوری خودم رو آروم کردم و چند ساعتی خوابیدم. بعد از اون سفر کلی مأموریت رفتم. تنهایی، با همکارا. یادمه پارسال برنامه سه روزه یزد چیدم و رکورد بازدید رو تو شرکت زدم. دوازده تا شرکت تو سه روز. امروز وقتی داشتم از دفتر بیرون میاومدم و وسایل و مدارک رو برمیداشتم به اون روز فکر کردم. به اون شبی که صبحش میخواستم برم رشت و تمام وجودم رو ترس برداشته بود. خندیدم به اون روزا و همه روزهایی که توش گاها پشت در شرکتی موندم و فرد موردنظر گوشیاش خارج از دسترس شد و یا حتی گاها باهام بیاحترامی شد رو مرور کردم. میخواستم بهتون بگم وقتی یه کاری رو شروع میکنید اولش استرس دارید که قراره آدما با شما چطور برخورد کنن. تحویلتون میگیرن؟ قبولتون میکنن که شما قراره پزشکشون باشین؟ مشاورشون باشین؟ دندونپزشکشون باشین؟ کسی باشین که باهاش قرارداد چند میلیاردی ببندن؟ کسی باشین که به بچههاشون تو مدرسه درس بده؟ همه شغلها و همه کارها اولش با این ترسها شروع میشه. بعضی وقتا بعضی آدما برای بعضی کارها ساخته نشدن. اون بخش رو کار ندارم. ولی یه چیزی رو من یاد گرفتم اونم اینه که آدما هیچوقت شما رو قبول نخواهند کرد. بهترین دکتر و مهندس و آدم روی زمین هم که باشین باز حداقل 20 درصد اطرافیانتون به هر دلیلی ازتون ناراضی خواهند بود. پس اگه کاری رو به تازگی شروع کردین ترسهاش رو بپذیرین و دووم بیارین. خواهشا دووم بیارین! حتی شده روز به روز و ساعت به ساعت لحظات رو بگذرونید و دووم بیارین. یه روزی میرسه که میبینید ترسهاتون دارن از شما میترسن.
+ نمیدونم کدومش درستتره! دارم میرم تبریز یا دارم میام تبریز!؟
این هفته یکی از سختترین هفتههای زندگیم بود. از شنبه تا چهارشنبه رو به جای ساعت 4 بعدازظهر ساعت 9 و 10 شب برگشتم خونه و کلی جلسه و هماهنگی و استرس داشتم. تازه یکی از بدترین روزای امسال رو هم همین دیروز از سر گذروندم. طوری که هنوز دارم پس لرزههاش رو حس میکنم و با خودم فکر میکنم باید چیکار کنم! زندگی مزخرفی رو داریم میگذرونیم. اینکه برای حداقل معیشت و برای حداقل چیزها باید تن به کارهایی بدی که به هیچ عنوان تو چارچوبهای شخصیتیات نمیگنجه بدترین اتفاقیه که یه انسان میتونه از سر بگذرونه. میدونم که باید بگذرونمش تا درست بشه ولی دنبال اینم یه کورسوی امیدی راهنماییم کنه. نمیبینمش. نمیتونم چیزی رو ببینم. داشتم از سرکوچه میاومدم دیدم کوچه رو ریسه بستن. گفتم چه خبره؟ بیت داشتن ابیرود رو تو گوشم فریاد میزدن که یه دفعه چکش مکسول تو سرم فرود اومد که آهان! نیمه شعبانه. یاد دوران نوجوونی و رفتن به جمکران و حتی همین چندسال پیش افتادم که گاها جمعه صبحها پا میشدم میرفتم دعای ندبه! این روزها هیچ اعتقادی ندارم. انقدری که همه این حرفها به نظرم فریب عوام برای فراموش کردن حق و سهمشونه. ولی خب ریشههامون تو همین حاک بوده! یاد اون روزایی افتادم که ریسههای خودمون رو نزدیک نیمه شعبان آماده میکردم که ببندم. تو دلم خندیدم و سرم رو آوردم بالا و گفتم من بهت اعتقادی ندارم. برام هم مهم نیست وقتی میای میخوای چی بگی و چی بخوای و چیکار کنی. ولی اگه در توان تو هست الان وقتشه که نشونم بدی چه کاری میتونی انجام بدی. بعدا شاید خیلی دیر باشه، خیلی دیر.
از مدیر این شرکت هندی که چند روز ایران بود دلار گرفتم و بهش ریال دادم. هنوز دو روز نشده که بیشتر از 100 تومن روش ضرر کردم! دارم فکر میکنم اینایی که میلیونی دلار ذخیره کردن و زندگیشون با دلالی این کاغذا میگذره چطوری دووم میارن؟ خلاصه که من وارد بازی دلار شدم. به شما هم توصیه میکنم اگه پولی دارید که کنار مونده و نیازی ندارید بهش این چند روز تبدیل به دلارش کنید. دور سوم تحریم از اردیبهشت شروع میشه حداقل اینطوری سرمایه و زحمتتون از دست نمیره و بیارزش نمیشه. من خودم تصورم از 98 دلار سی هزار تومنیه. شما هم تصوراتتون رو برای سرمایه گذاری تو سال 98 با من به اشتراک بذارید.
یادتونه مجریه ازش پرسید روی صددلاری عکس کدوم رئیس جمهور آمریکاست؟ بعدم بهش خندید که تو اصن تا حالا دلار از نزدیک دیدی؟
درباره این سایت